رمان :عشق اجباری (والیبالی )
قسمت2
رفتم تو خونه کفش دایی حمید رو میتونستم خیلی قشنگ تشخیص بدم
اما کتونی که بغل کفش حمید رو نتونستم شناسایی کنم
گفتم حتما مال پارسا دوست حمیده
خیلی عصبانی شدم نمیدونم این حمید و پارسا خونه زندگی ندارن همیشه خونه ما چتر میندازن??????
شروع کردم به باز کردن بند کفشم و با سرعت نور شروع کردم به حرف زدن:
حمید الهی بمیری
هر روز هر روز با ی دوست خل تر از خودت میاین خونمون تلپ میشین اصلا به این فکر نمیکنی
شاید من بدبخت معذب باشم
اخه من چ گناهی کردم
که تو شدی دایی من
بابای من چ گناهی کرد که تو شدی برادر زنش
حمید بابام با این که رییس کارخونست و داراییش خداروشکر زیاده ولی من احساس میکنم تو با این کارات و مهمون دعون کردنات داری ورشکستش میکنی
_کفشم رو در اوردم و رفتم طرف
پذیرایی _
حمید به قول خودت تو فدراسیون والیبال کار میکنی
ولی همش توپ جمع کن ها رو بر میداری میاری خونمون
تا حالا شده
ی والیبالیست رو تور کنی و بگیر بیاری خونمون
باهاش حرف بزنی بگی من ی خواهر زاده دارم تو سنه ازدواج
دنبال ی کیس خوب میگرده
_به پذیرایی رسیدم_
با اون دیدن اون شخص قد بلندی که به احترامم بلند شد
حرفم رو خوردم
از پاهاش شروع کردم به آنالیزش تا رسیدم به صورتش
ی شلوار جین مشکی
با ی تیشرت آبی
رسیدم به صورتش
قشنگ معلوم بود جلوی خودش رو نگه داشته که بلند نزنه زیر خنده
امکان نداشت اینی که جلوم بود سعید معروف بود
وای نه خدا
خاک بر سرت کنن مهدیه این مزخرفات چی بود بلغور کردی؟؟؟
سعید_سلام خانوم خوب هستید؟
به خدا من قصد مزاحمت ندارم
و قصد اینم ندارم که خودم رو خونه ی شما سیر کنم
شرمنده ام اگه معذب هستین
امشب اینجا میمونم
از فردا میرم هتل
تا کارم تو شهرتون تموم بشه و برگردم تهران
حمید گفت:مهدیه
هوی مهدیه
خوردی پسر مردم رو چقدر نگاه میکنی
گفتم:س...سلام
خوب هستین آقای معروف ؟؟
خیلی خوش اومدین
صفا آوردین
قدم رنجه کردید
مقدمتون گل بارون
این حرفا چیه
منزل خودتونه
شما خودتون صاحب خونه اید
سعید:
??????????
حمید:مهدیه جان عزیزم بیخیال
برو دایی جون
بابام:آقای معرروف این مهدیه ی من اینجوری نیست ی دفعه شما رو دید هول کردا
سعید با این حرف بابا باصدای بلند از ته دل خندید و خنده خنده گفت:بله از مدل حرف زدنشون معلومه که هول کردن
آب شدم رفتم تو زمین دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من بیوفتم توش
با خجالت گفتم ببخشید
و سرم رو کج کردم و به طرف اتاقم رفتم
وقتی اومدم تو اتاق خیلی راحت میتونستم صدای خندهاشون رو بشنوم
رفتم جلوی آینه وای
حق دارن بهم بخندن...