سفارش تبلیغ
صبا ویژن

3+1 هنگولـــیدهـــ (بچهـــ های وبتـسایتــی )

خوش اومدیـــــــــــــــــــن .... هوااااای دلتــــون خـــوش

اهنگ

سلاممممم

خوبین ؟

برترین ترانه این ماه :

بیا برگرد با صدای اموباند

بغلم کن امین حبیبی

عـــــــــــــالین نگوشین کشتمتون

فعلا بای

 



♥ سه شنبه 94/8/26 ساعت 1:3 عصر توسط F# N#M #M نظر

اوف



♥ جمعه 94/8/22 ساعت 3:4 عصر توسط F# N#M #M نظر

داستان دوم من امیدوارم خوشتون بیاد

از دبیرستان که بیرون اومدیم شمیم گفت:لادن موافقی به کافی شاپ برویم؟گفتم:کافی شاب؟گفت اره اره مگه بده؟ اخمی کردم و گفتم:به کلاس ما نمیخوره به کافی شاپ بریم. گفت به یک بار امتحانش می ارزه. گفتم: سر به سرم نگذار شمیم! اگر برادرم مرا ببینه پوستمو میکنه. میدونی که او خیلی متعصبه شمیم دست بر دار نبود. به شوخی گفت:برادرت غلط میکنه که حرف بزند. تازه مگه اومدن به کافی شاب خلافه؟ خلاصه انونقدر گفت و گفت تا راضی شدم با او به کافی شاپ که سر راهمان بود برم. فضای نیمه تاریک انجا با میزهای دایره ای شکل برایم جالب بود. پسر جوان و مودبی که پشت پیشخوان ایستاده بود با دیدن ما تعارف کرد که پشت یکی از میزها بنشینیم. نشستیم وسفارش دو فنجان قهوه دادیم. اهسته به شمیم گفتم: من پول ندارم ها.......

گفت:میدانم مهمان من هستی. غصه نخور. بگذار یک بار هم که شده ادای بچه پولدارها را در بیاوریم. یکی از انگشتهایش را توی دستم گرفتم و فشار دادم و گفتم:اگر بدر بیچاره ات بداند که پول هایش را چطوری خرج میکنی دمار از روزگارت در میاره بنده خدا صبح تا شب کارگری میکنه تا چندرغاز در بیاره. اونوقت تو...

انگشتش را از دستم کشید بیرون و گفت:حوصله داری ها. بگذار قهوه مونو بخوریم.کوفتمان نکن خندیدم و گفتم:اخه فقط این که نیست. کفش ولباس رنگ به رنگ... گفت خوب چه اشکالی داره؟من دوست ندارم کسی فکر کنه من بی پولم. پیش خدمت دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و شکر دان را هم کنارش.

دو قاشق مربا خوری شکر توی فنجان ریختم وان را به هم زدم .اولین جرعه را که میخواستم بنوشم نگاهم به پسر جوانی افتاد که پشت میز روبه رو نشسته بود.زود نگاهم رو دزدیدم. او هم سرش را بایین انداخت. جوان محجوبی به نظر میرسید. قهوه را که خوردیم و میخواستیم از کافی شاب بیرون بیاییم دوباره نگاهمان به هم تلاقی کرد.قلبم به شدت شروع به تبیدن کرد. چنین احساسی را تا به حال تجربه نکرده بودم. شمیم که متوجه تغییر حالم شده بود تا نزدیکی های خانه سوال پیچم کرد: چی شده؟چرا سرخ شده ای؟ گفتم: هیچی نگرانم اگر کسی ما را دیده باشد و به برادرم بگه...

شمیم گفت: حرف مفت نزن بگو چرا یکدفعه حال و هوایت فرق کرده؟ گفتم: چیزی نیست.هرچه گفت وپرسید جواب پرت و پلادادم تا بالاخره به خانه رسیدیم و از هم خداحافظی کردیم.تا شب حال وحوصله و حواس درست و حسابی نداشتم. یک جوری شده بودم. مدام به فکر ان جوان بودم. در نگاهش خیلی حرفها بود. دلم میخواست بیشتر از او بدانم.اما خودم را قانع کردم که همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد ودیگر اتفاق نخواهد افتاد. چون نه او ادرسی از من داشت.نه من او را میشناختم. صبح که از خواب بیدار شدم تنم به شدت درد میکرد.انگار ساعت ها یک بار سنگین را جابجا کرده بودم.

اگر دست خودم بود به مدرسه نمیرفتم و تا ظهر میخوابیدم. با بی میلی کلاسورم را زیر بغل زدم از در خانه که خواستم بیرون بروم - مادرم کجا؟باز هم که بدون صبحانه میخواهی بری؟ بعد لقمه ای نان وپنیر دستم داد و گفت: توی راه بخور وگرنه ضعف میکنی .با اکراه لقمه را گرفتم . کفشم را پوشیدم وبا عجله از خانه زدم بیرون. توی مدرسه هم از بچه ها فاصله گرفتم. شمیم اومد پیشم وگفت: چرا از دیروز تا حالا جنی شدی لادن؟ گفتم: سر به سرم نگذار شمیم. بگذار به حال خودم باشم. مدرسه که تعطیل شد ترجیح دادم تنها به خانه بدوم.

میخواستم توی راه فکر کنم وهنوز دویست سیصد متر از مدرسه بیشتر دور نشده بودم که ان جوان را دیدم. کنار درخت ایستاده بود. دوباره همان حالت دیروز به من دست داد. میخواستم از کنارش دور شم که ........

ادامه مطلب...


♥ چهارشنبه 94/8/6 ساعت 8:35 عصر توسط F# N#M #M نظر

عالی بود

اولین داستان عاشقانه با رای 11 7098 ماله مهدیه = 16 انتخاب شد ابجی مهدیه درجت شد معاون ارشد مبارک باشه
 
 
تبرییییییییییک اجییییییی
 خعلی خوف بوددددد
مورد پسندم بوددددد
مقسییییییییییییی
فداتونننننننننن
دوستون دالممم
فعلااااااااااااااااا
بعده مهدیه فرزان 78 انتخاب شد به فرزان هم تبریک می گم موفق باشین همتون
 
 
 بروبکس داستان پائیینه بخونین
 


♥ چهارشنبه 94/8/6 ساعت 9:48 صبح توسط F# N#M #M نظر

اولین داستان عاشقانه

اسم من سحر هستش دانشجوم اما این
 

داستانی که میخوام بگم بر میگرده به زمانی که هنوز وارد دانشگاه نشده بودم و سال اخر دبیرستان
 
بودم من تو خانواده ای بزرگ شدم تقریبا ثروتمند تو تهران من مثه بعضی ها نیستم که بیام یه اسم
 
الکی و یه شهر الکی بگم چون اینا برام مهم نیس که یکی بفهمه اسم من چیه و از کجام و منو
 
بشناسه زیاد از داستان دور نشیم من از لحاظ قیافه تعریف از خود نباشه خوشکلم اما این خوشکلی
 
دردسر خیلی بدی بود برام و باعث خیلی مشکلات برام شد من تا سال های اخر دبیرستانم زیاد دور و
 
بر عشق نمیرفتم یعنی برام مهم نبود چون اول از همه به فکر ایندم و شغلم بودم وقتی رسیدم به پیش
 
دانشگاهی باید برا کنکور میخوندم از تابستان اون سال بدجور شروع کردم به درس خوندن روز و شبم
 
شده بود کتابای دبیرستان خیلی کم میرفتم بیرون با مامان بابام خیلی صمیمی بودم جدا از رابطه مادر
 
پدری با هم مثه دوست بودیم اون سال اونام برام همه چیزو فراهم کرده بودن که من درسمو بخونم و
 
منم از این فضا یشترین استفاده رو میکردم داداشمم دانشجو بود اونم سرش تو کار خودش بود کاری به
 
من نداشت تابستون تموم شد و منم همونطور داشتم به درس خوندن ادامه میدام پاییز شروع شد و
 
من باید میرفتم مدرسه و موقعی هم که مدرسم تموم میشد میومدم خونه و درس میخوندم اوضاع به
 
همین منوال گذشت تا نوروز اون سال که همگی رفتن شمال جز منو داداشم من بخاطر کنکور نرفتم و
 
داداشمم بخاطر من خونه موند قرار بود ما سه روز اخر به مامانم اینا و خانواده عموم ملحق بشیم
 
بالاخره درس خوندن من تموم شد و قرار شد منو داداشم بریم شمال فرداش صبح زود حاضر شدمو و با
 
داداشم راه افتادیم شمال وقتی رسیدم اونجا خیلی دلم برا مامان بابام تنگ شده بود رفتم کلی
 
بوسسشون کردم با عموم اینا احوال پرسی کردمو رفتم داخل عموم اینا یه دختر و دو تا پسر داشتن
 
دخترشون یک سال از من بزرگتر بود و پسرشونم یکیشون 20 سالش بود و اون یکی 7 سالش رفتم
 
پیش مهسا دختر عموم نشستیم کلی حرف با هم زدیم قرار شد عصر با هم بریم تو شهر گردش و منم
 
یه هوایی عوض کنم عصر حاضر شدیم داداشم با پسر عموم رفته بودن کنار دریا منم با مهسا رفتم تو
 
شهر کلی لباس خریدم و.. از نیم ساعت بعد از رفتن ماا به بیرون یه پسر جوون دنبالمون بود هر جا
 
میرفتیم اونم میومد پسر قد بلند و خوشتیپی بود اما من چون درس و اینا داشتم حصله دوستی و... رو
 
نداشتم اصلا نیگاشم نمیکردم مهسا دختر عموم همش اذیتش میکرد و با عشوه و.. اونو تشویق میکرد
 
به اینکه دنبالمون بیاد اونم میومد خلاصه اومدیم خونه و بعد از تعطیلات برگشتم تهران و سر درسو ...
 
بهارم تموم شد و نوبت به کنکور دادن من شد خیلی خیلی استرس داشتم رفتم کنکور دادمو برگشتم
 
خیلی خوشحال بودم چون امتحانمو خیلی خیلی خوب داده بودم اومدم خونه و مامان بابام برام یه
 
جشن ساده گرفتن و قرار شد برا استراحت من و اینکه یه هوایی عوض کنم بریم شمال خونمون منم
 
کوله بارمو جمع کردم و با خیال اسوده راهی شمال شدم قرار شد دو هفته اونجا بمونیم دو سه روز
 
گذشت وقتی میرفتم بیرون با مامانم یه پسر میومد دنبالمون قیافش برام خیلی اشنا بود هر چی به
 
مخم فشار میاوردم چیزی یادم نمیومد یه بار با مامانم رفتیم بیرون وقتی برگشتیم همون پسر جلو در
 
همسایه سمت راستیمون بود تا اینکه منو مامانمو دید به سمت ما اومد داشت میرفت بازار همین که
 
اومد سمت ما با مامانم احوال پرسی گرمی کرد و رفت منم گفتم مامان این کی بود گفت پسر اقای
 
یوسفی هستش همسایمونه گفتم چطور من نمیشناسمش گفت اخه توکه زیاد بیرون نمیای اومدیم
 
خونه رفتم تو اتاقم بعد از کلی فک کردم یادم افتاد این همون پسری هستش که وقتی با مهسا رفتم
 
بیرون همش دنبالمون بود ترس بدی وجودمو فرا گرفته بود دیگه میترسیدم تنها برم بیرون یهو مامانم
 
اومد تو گفت امشب قراره خانواده اقای یوسفی شب نشینی بیان اینجا مامانم رفت بیرون گفتم گند
 
بزنن به این مهمونی اومدنشون خیلی میترسیدم شب که اومدن رو به روم نشسته بود همش نگام
 
میکرد جرات نمیکردم سرمو بلند کنم بدجور میترسیدم با خودم گفتم چقد پررو هستش خجالت
 
نمیکشه تا اینکه داداشم گفت محمد بیا بریم کنار دریا از بس خونه موندم افسردگی گرفتم فهمیدم
 
اسمش محمده و اونم قبول کرد وقتی بلند شد بهم گفت سحر خانم شمام اگه دوس دارین بیاین همین
 
که اسممو اورد اگه زمین دهن باز میکرد میرفتم داخلش تا اومدم بگم نه که داداشم گفت راست میگه
 
سحر پاشو بریم خیلی هواش خوبه نخواستم حرف داداشمو زمین بزنم رفتیم بیرون منو داداشمو
 
محسن شروع کردیم به قدم زدن از حرف زدن محمد معلوم بود پسر فهمیده ای هستش از طرز حرف
 
زدنش خیلی خوشم میومد داشت در مورد شمال و... حرف میزد رسیدیم به کنار دریا یکم نشستیم که
 
داداشم گفت محمد میای یه کشتی بگیریم از حرفش تعجب کردم اخه این وقت شب و روی این ماسه
 
ها حس کردم محمد از اینکه من اونجا بودم خجالت میکشید بگه اره که من گفتم من میرم داخل شمام
 
کشتی تون رو بگیرین که داداشم گفت نه تو بشین داور باش منم گفتم باشه داداشم گفت ببینم
 
کشتی گیرای اینجا خوبن یا کشتی گیرای تهران داداشم سه سال با ارشیا کشتی
 
میرفتن خیلی وارد بود تازه فهمیدم محمدم کشتی گیره یکم که به اندامش نگاه کردم معلوم بود ورزشیه
 
پلیورشو دراورد یه تی شرت تنش بود خیلی اندامش قشنگ بود داداشمم خودشو حاضر کرد و شروع
 
کردن به کشتی گرفتن محمد زیاد زور نمیزد معلوم نبود چرا داداشم چند بار اونو زد زمین نمیدونم چی
 
شد که یهو از دهنم پرید گفتم اقا محمد مثه اینکه زور ندارین حریف داداشم نمیشین همین که اینو
 
گفتم انگار دوپینگ کرد به داداشم گفت بیا یه بار دیگه داداشم گفت نه بابا حریفم نمیشی بعد از کمی
 
اصرار قبول کرد دوباره اومدن کشتی گرفتن بدجور زرنگ شده بود از حرکات و فن هاش خیلی خوشم
 
میومد همش با فن داداشمو خاک میکرد تموم که شد گفت سحر خانم ما حرمت مهمون رو نگه میداریم
 
گفتیم داداشتون مهمونه بذار ما رو شکست بده دیدین که ما هم یه کم زور داریم داداشم لباساش
 
خاکی شده بود گفت من زود میرم لباسامو عوض می کنمو بر میگردم فورا دوید تا اومدم بگم منم میام
 
دیدم فقط من موندمو محمد که محمد گفت دانشجویین که گفتم اگه خدا بخواد امسال میشم که اونم
 
گفت ایشالا منم پرسیدم شما چی گفت منم دانشجوم تو تهران درس میخونم یکم سکوت بینمون
 
حکم فرما شد که محمد گفت یه چیزی بگم ناراحت نمیشید گفتم نه بگین گفت راستش من اصلا شما
 
رو نمیشناختم زمانی که بهار با اون فامیلتون تو شهر دیدمتون ازتون خیلی خوشم اومده بود همش
 
دنبال یه فرصت بودم که بهتون بگم اما نشد بعد از اون روز همش تو فکرم بودی با خودم گفتمم محاله
 
دیگه سر راهم قرار بگیرین اصلا فکرشم نمیکردم دختر اقای جاوید باشین اون روز که اومدین ایجا همین
 
که از ماشین پیاده شدین تا اینکه چشمم بهتون افتاد خیلی جا خوردم از خدا خیلی تشکر کردم که
 
شما رو باز سر راهم قرار داد و اینکه دختر اقای جاوید هم هستین راستش من خیلی بهتون علاقه دارم
 
پاهام داشت میلرزید نمیدونستم چطور میتونست اینقد راحت حرفاشو بزنه گفت من حاضرم برای
 
رسیدن به شما هر کاری بکنم فقط شما اجازه بدین بیشتر باهم اشنا بشیم که داداشم اومدم تا اینکه
 
محمد چشمش به داداشم افتاد فورا یه کاغذ در اورد و داد بهم گفت بذار جیبت تا داداشت نیومده منم از
 
ترس همینکارو کردم و گفت منتظر تماستم نذار انتظار نابودم کنه از حرفش جا خوردم تا حالا کسی
 
اینطوری بهم ابراز علاقه نکرده بود داداشم برگشت پیشمون بعدشم شروع کردیم به جک گفتن اون شب
 
تا اخرای شب می گفتیمو میخندیدیم شب خیلی خوبی بود با محمد هم یه جورایی راحت شده بودم
 
وقتی خانواده محمد اینا خواستن برن موقع خداحافظی محمد بدجور نگام میکرد طوری که میشد فهمید
 
منتظره منم سرمو انداختم پایین اومدم بالا تو اتاقم نشستم به کارا و حرفای امشب محمد فک میکردم
 
تا نصف شب خوابم نمیبرد کاغذش تو دستم بود یه عطر خاصی داشت اون کاغد خیلی خوشبو بود
 
نمیدونستم چیکار کنم تا حالا کسی اینطوری بهم پیشنهاد نداده بود نمیتونستمم ردش کنم چون اگه
 
ردش میکردم باید یه دلیل منطقی براش میاوردم خلاصه دو هفته که تموم شد خواستیم برگردیم شب
 
قبلش مامانم گفت شب نشینی بریم خونه اقای یوسفی هم خداحافظی می کنیم هم شبو سر می
 
کنیم فورا گفتم نه چون میترسیدم با محمد رو به رو بشم که همه راضی بودن جز من منم دیگه ناچارا
 
قبول کردم حاضر شدیمو رفتیم خونشون برخورد محمد باهام خیلی سرد بود دیگه نگام نمیکرد بدجور تو
 
خودش بود حتی داداشم بهش گفت چیه کشتی هاتو کجا گرفتن که اینطوری هستی که مامانش گفت
 
نمیدونم الان چند روزه که اینطوریه اما محمد گفت چیزی نیس مامان الکی سخت میگیرین اما تنها
 
کسی که میدونست محمد چشه من بودم موقع خداحافظیم اصلا نیومد پیشمون خیلی دلم میخواست
 
برا اخرین بار ببینمش اما نشد اومدم خونه شبش نشستم تا پنج صبح فک کردم تصمیم گرفتم به
 
پیشنهادش جواب مثبت بدم همون ساعت پنح صبح به محمد پیام دادم که چرا حالت گرفته؟؟ که فورا ج
 
داد باور نمیکردم اون وقت صبح یدار باشه گفت شما؟؟ منم گفتم همسایه بغلی گفت سحری گفتم اره
 
گفت یعنی میخوای باهام باشی منم گفتم مگه دوس نداری؟؟ گفت مگه میشه من از خدامه که با
 
همچین خانمی باشم گفتم حالا چرا این موقع صبح بیداری گفت از دیشب تا حالا خوابم نبرده به این
 
فک می کردم که فردا میخواین برین من چیکار کنم تنهایی؟؟ گفتم پس چرا سر شب حالت گرفته بود
 
گفت با خودم می گفتم حتما جوابش منفیه که زنگ نزده منم گفتم حالا خوشحالی؟؟ گفت بهترین
 
لحظه عمرمه خلاصه اونشب تموم شد و ما فرداش برگشتیم تهران رابطه ما تلفنی بیشترو بیشتر شده
 
بود خیلی به محمد علاقه پیدا کرده بودم هر روز باهاش در ارتباط بودم اون سال جواب کنکور اومد یه
 
رتبه عالی اوردمو تو دانشگاه شهر خودم قبول شدم به محمد گفتم خانوادتونو راضی کن بیان تهران گفت
 
کار سختیه اما سعی می کنم محمد تک فرزند بود واسه همین تو خانواده خیلی عزیز بود خلاصه با هر
 
بدبختی بود محمد خانوادشو راضی کرد اومدن تهران با اومدن محمد به تهران رابطه ما بیشتر شد و
 
علاقمون هم بهم خیلی خیلی بشتر شده بود محمد اومد تهران رفت تو باشگاهی که داداشمو ارشیا
 
اونجا بودن ثبت نام کرد و با داداشم هم باشگاهی شدبا داداشم خیلی صمیمی شده بود دیگه به
 
خونمونم رفتو امد میکرد با داداشم. داداشم از محمد تو باشگاه خیلی تعریف کرده بود که فنی هستش
 
و... و باشگاهشونم برای مسابقات از همشون تست گرفته بود برای انتخابشون که داداشمو محمد و
 
ارشیا و چند نفر دیگه قبول شدن محمد خیلی تلاش میکرد اول بشه میخواست افتخار کسب کنه که اون
 
سال سوم شد داداشمم پنجم شد حالش گرفته بود که سوم شده بود چون میخواست اول بشه (محمد به
 
ارشیا باخته بود که سوم شده بود)  یک سال از رابطه منو محمد گذشت خیلی بهم وابسته شده بودیم همه کسم
 
شده بود محمد. محمد هم خیلی بهم علاقه داشت کم کم خواستم بحث محمدو پیش مامانم بکنم که
 
میخواد بیاد خواستگاریم با محمد در جریان گذاشتم اونم قبول شد بعد از چند روز منو مامان تنها خونه
 
بودیم رفتم پیش مامان با هزارتا بدبختی بهش گفتم ولی مامانم همه ارزو هامو به باد داد بدبختی بهم
 
و کرد ممامانم گفت بابات تو رو به سینا قول داده سینا پسر عموم بود خواهر مهسا گ کی اینکارو کرده
 
گفت وقتی که نوروز شما داشتین تهران درس میخوندین تو شمال خواسگار داشتین که باباتم قبول کرده
 
و تو نشون شدین گفتم مگه میشه من اصلا با سینا ازدواج نمی کنم به بابا هم بگین عمو اینا رو رد کنه
 
شب بابا اومد خونه خیلی عصبی بودم گفتم بابا شما چرا سر خود من عروس می کنین نظر من براتون
 
مهم نیس گفت چی داری میگی گفتم مگه شما منو برای برادرزاده احمقت نشون نکردین گفت مودب
 
باش خب چرا اینکارو کردم گفتم خب من نمیخوام باهاش ازدواج کنم من از سینا متنفرم بدم میاد ازش
 
که بابام بلند شد و یه سیلی محکم بهم زد برا اولین بار تو عمرم بود بابام همچین کاری باهام میکرد
 
کسی که همیشه فک میکردم تنها کسی که شاید قشنگ منو درک کنه بابامه ولی با سیلیش فهمیدم
 
اشتباه کردم پرت شدم رو مبل بهم گفت تو با سینا ازدواجج می کنی تموم حرفم بزنی از خونه پرتت
 
می کنم بیرون که داداشم اومد گفت بابا چیکار دارین می کنین از شما بعیده تو خانواده دست بزن
 
نداشتیم که شما افتتاح کردینش گفت برات متاسفم بابا منم مرتب داشتم گریه میکردم که داداشم
 
دستمو بلند کرد منو برد تو ااقش داشت ارومم میکرد یکم که اروم شدم گفت کاملا برام توضیح بده ببینم
 
قضیه چیه منم گفتم محمد میخواد بیاد خواستگاریم اما بابا بدون اجازه من منو برا سینا نشون کرده
 
گفت محمد کیه گفتم یوسفی گفت محمد خودمون گفتم اره گفت به به چه دلو جراتی پیدا کرده گفت
 
ابجی جونم نارحت نباش مگه داداشت بمیره که تو به زور ازدواج کنی حرفاش خیلی دلمو قرص میکرد
 
منو برد تو اتاقم رفتم خوابیدم فرداش رفتم دانشگاه که داداشم رفته بود پیش محمد از جریان شب قبل
 
چیزی به محمد نگفته بودم محمدم بی خبر از هیچی داداشم رفته بود بهش گفته بود تو اومدی
 
خواستگاری خواهر من داداشم خیلی محمدو دوس داشت که محمدم از علاقه زیادش به من حرف زده
 
بود اما بهش نگفته بود با من در ارتباطه بعدش من اومدم خونه داداشم اومد تو اتاقم بهم گفت سحر اگه
 
محمد بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی منم گفتم واسه چی میپرسی گفت اخه امروز با
 
محمد حرف زدم خیلی بهت علاقه داره ولی اگه تو نخوای نمیذارم بیاد خواستگاریت منم گفتم محمد
 
خیلی وقته تو این خونه رفت و امد می کنه تقریبا میدونم چجور ادمیه پسر خوبیه گفتم اره اگه بیاد من
 
حرفی ندارم داداشم گفت پس مبارکه گفتم چی چیو مبارکه بابارو چیکار می کنی گفت راضیش می
 
کنم شب رفتیم پایین که داداشم گفت من نمیذارم سحر زن سینا بشه شما هم خیلی اشتباه کردین
 
که بدون اجازه سحر اونو عروسش کردین که بابام گفت تو سر پیازی یا ته پیاز به تو ربطی نداره من میگم
 
باید با کی ازدواج کنه که داداشم گفت اره شما میگین ولی اگه اون یه نفر سینا باشه باید از رو جنازه
 
من رد بشین بعدشم من فردا با سینا کار دارم که بابام زد تو حرفش گفت فقط کافیه سینا رو ناراحت
 
کنی یا از این قضیه لبویی ببره خودم می کشمت که داداشم گفت اشکال نداره من به خواهرم قول دادم
 
که نذارم ازدواجش زوری باشه مگه اینکه مرده باشم حالا هم شما اگه سینا رو دوس دارین اولش
 
پسرتون رو بکشین که بعدش داداشم بلند شد رفت منم دنبالش راه افتادم که داداشم برگشت گفت
 
ناراحت نشو مطمئن باش نمیذارم زن سینا بشی فرداش رفته بود پیش سینا و گفته بود قید خواهرمو
 
بزنه و جریان محمدو بهش گفته بود سینا هم گفته بود به هیچ وجه پا پس نمی کشه و... اون روز با
 
داداشم یه دعوای اساسی کرده بود سینا محمدو میشناخت چون بعضی مواقع که محمد با داداشم
 
میومد خونمون سینا هم اونجا بود داداشم به محد زنگ زده بود که اگه سینا اومد پیشش و قلدری کرد تا
 
میتونه اونو بزنه بعد از دو روز سینا رفته بود باشگاه اونجا رفته بود پیش محمد که داداشمم اونجا بود رفته
 
بود به محمد گفته بود قید منو بزنه که محمد گفته بود نه و.. که با هم دعواشون شده بود تا داداشم
 
رسیده بود محمد زده بود بینی سینا رو شکسته بود شبش محمد بهم زنگ زد گفت این سینا چی
 
میخواد چرا سنگ میندازه جلومون که من همه چیو بهش گفتم اگه گفت نترس من نمیذارم تو مال کس
 
دیگه ای بششی تازشم داداشت با منه پس خیالت راحت اما من زدم زیر گریه گفتم محمد میترسم اگه
 
منو از تو جدا کنن چیکار کنم به کی پناه ببرم که بغض گلوشو گرفت گفت خودتو ناراحت نکن بخدا اگه
 
دنیا هم به اخر برسه نمیذارم مال کسه دیگه ای بشی از هم خداحافظی کردیم داداشم فردا رفته بود
 
پیش بابابزرگم و همه چیو بهش گفته بود از بابابزرگم خواسته بود که بابام از کارش دست بکشه
 
بابابزرگمم بهش قول داده بود که بابارو راضی کنه شبش بابابزرگم بابامو عموم رو دعوت کرده بود
 
خونشون و بهشون گفته بود که من راضی نیستم پس ازدواج رو لغو کنن اولش راضی نیودن اما بعدش
 
قبول کردن بابا اومد خونه داداشم رفت پیشش گفت چی شد بابا گفت هیچی خیالتون راخت شما
 
بردین من دیگه کاری بهتون ندارم که داداشم اومد تو اتاقم و ماجرا رو بهم گفت از خوشحالی داشتم پر
 
در میاوردم داداشم رفت بیرون فورا به محمد زنگ زدم اونم در جریان گذاشتم کلی خوشحال بودم فورا
 
گفتم به خانوادش بگه معطل نکنن بیان خواستگاری تا مشکل دیگه ای پیش نیومده اونم گفت باشه از
 
هم خداحافظی کردیم صبح سینا اومد خونمون و اومد پیش گفت بابام کنار کشید ولی مگه من کنار
 
میکشم نمیذارم زن اون پسره بشی مگه من مردم داداشم خونه نبود شروع کرده بود به دادو فریاد کردن
 
که تو این لحظه داداشم اومد خونه همین که سینا رو دید گفت چیه چرا دادوبی داد راه انداختی که سینا
 
گفت مگه از رو جنازه من رد بشین که سحر رو بدین به یکی دیگه که داداشم یقشو گرفت از خونه پرتش
 
کرد بیرون گفت برو بیرون اشغال تو کی هستی تعیین تکلیف کنی اومد تو گفت محمد گفته یه قرار بذارم
 
بیان خواستگاری و رفت پیش مامان و قرار بود پنج شنبه شب یعنی دو روز بعدش بیان محمد اینا اومدن
 
خواستگاری مامان من و داداشم راضی بودیم بابامو نمیدونستم خلاصه اومدن و رفتن قرار شد دو روز بعد
 
جوابشونو بدیم مامانم به بابام گفت نظرت چیه گفت نمیدونم خانواده خوبین ولی بذار خانم ببینیم
 
نظرش چیه منم که مثبت بود بعد از دو روز جواب مثبتو دادم بعد از چند روز داداشم اومد خونمون داستان
 
ارشیا رو برام گفت اخه با ارشیا خیلی صمیمی بود ارشا همسایه رو به رویی ما بود منم باهاش راحت
 
بودم رفت و امد خانوادگی داشتیم خیلی ناراحت شدم وقتی قضیشو فهمیدم اصلا چند مدت ارشیا رو
 
ندیدم خیلی لاغر شده بود وقتی ارشیا رو میدیدم گریم میگرفت چند شب بعدش رفتیم عیادتش همین
 
که چشمم بهش افتاد اگه کسی اونجا نبود میزدم زیر گریه ولی جلو خودمو گرفتم رفتم پیشش ماجرامو
 
بهش گفتم رو کاغذ نوشت از هرچی بترسی سر راهت میاد منم دیگه هیچی نگفتم بدجور بغض گلومو
 
گرفته بود اخه از بچگی ارشیا رو میشناختم مثه داداشم بود هر چند الان دیگه همسایمون نیس هرچیم
 
میگم یه سر بزن ولی بی معرفت سر نمیزنه زبانشم تغییر داده اومدم خونه جریانو به محمد گفتم اونم
 
ناراحت شد ارشیا و از باشگاه میشناخت خلاصه بعد از دو هفته منو محمد ععقد کردیمو دو هفته بعدش
 
مراسم نامزدیمون برگزار شد عموم اینا نیومدن تو این مدت سینا چنتا تهدید کرده بود که محمدو میکشه
 
و... اما من گوش نمیدادم مراسممون تموم شد دیگه منو محمد هر روز باهام میرفتیم بیرون گردش
 
و ...یه بار باهاش رفتم بیرون کنار خیابون بودیم دستمو گذاشته بودم تو دست محمد که اون طرف سینا
 
رو دیدم داشت میومد سمتم به محمد گفتم سینا داره میاد گفت نترس محکم باش نمیذارم کاری کنه
 
سینا اومد دست منو کشوند با خودش برد که محمد نذاشت که سینا محمدو هل داد که محمد افتاد
 
زمین سینا منو هم تند تند با خودش برد محمد بلند شد بیاد دنبالمون پرید وسط جاده که یه ماشین از
 
اون طرف محکم زد به محمد محم دو متر رفت هوا و محکم خورد زمین جیغ بلندی کشیدم همونجا
 
نشستم رو زمین پاهام نای رفتن نداشت سینا هم چشمش به محمد افتاد رنگش پریده بود فورا رفت
 
منم همونطور داشتم گریه میکردم بلند شدم رفتم بالاسرش داشت میلرزید دیگه نفهمیدم چی شد
 
بلند شدم دیدم تو بیمارستانم داداشمو بابام بالاسرم هستن گفتم محمد کجاست داداشم گفت اروم
 
باش گفتم چه ارومی محمد کجاست گفت اتاق عمله بلند شدمو رفتم سمت اتاق عملش خانوادش
 
منتظر دکتر بودن رفتم کنارشون نشستم یک ساعت بعدش دکتر اومد بیرون ی حس بود نمیتونستم
 
تکون بخورم داداشم گفت چی شد دکتر تمام بدنم میلرزید دکتر گفت تلاشمونو کردیم اما متاسفانه
 
نتونستیم موفق بشیم تا جایی که جون داشتم فریاد زدم سینا که داداشم اومد گفت یواش تو سر
 
خودمو میزدم فردا مراسم خاکش رفتم محمدو جلو چشمام خاک کردن حاضر بودم خودم جای محمد بود
 
ولی اون زنده بود به روزگارم بعد از محمد فک میکردم اتیش میگرفتم داداشم همش کنارم بود اومدم
 
خونه چند روز با کسی حرف نمیزدم داداشم همش ازم اصرار میکرد یه چیزی بگم و...نخواستم دل
 
داداشمو بشکنم شروع کردم به حف زدن باهاش از محمد میگفتم داداشم تحمل شنیدن حرفامو
 
نداشت یک ماه از خونه نرفتم بیرون یه روز سینا اومد خونمون سینا رو از اون روز به بعد ندیده بودم اومده
 
بود معذرت خواهی از پنجره دیدمش تو حیاط داره میاد داخل فورا رفتم پایین افتادم به جوونش بهش
 
گفتم قاتل تا میتونستم زدمش داداشم منو اروم میکرد به داداشم گفتم اگه منو دوس داری اینو بنداز
 
بیرون داداشمم گفت چشم افتاد دنبالش منم همراه داداشم تا دم در خونه رفتم و اونو انداختم بیرون
 
اومدم در روببندم که ارشیا از خونشون اومد بیرون رفتم پیشش گفتم دیدی منم مثه تو تنها شدم دیدی
 
منم بدبخت شدم گفتم ارشیا چرا ؟؟ ارشیا چشاش پر از اشک شد تو گوشیش نوشت شب با داداشت
 
بیا خونمون تا بگم چرا منم اومدم خونه شب به داداشم گفتم میشه بریم خونه ارشیا اینا کف داداشم
 
قبول کرد رفتم خونشون با ارشیا شروع کردم به درد دل اگه ارشیا نبود من به زندگی بر نمیگشتم حرفای اون شبش خیلی
  
روم تاثیر گذاشت
 
ارومم کرد اومدم خونه فرداش رفتم کارامو ردیف کردمو از هفته بعدش رفتم دانشگاه با حرفای ارشیا
 
محمدو به یه خاطره تو ذهنم تبدیل کردم اما الانم هر وقت تنهام به یادش چشام پر از اشک میشه
 
خداروشکر داداشمم اصلا نمیذاره سینا بیاد خونمون یعنی کلا سینا یا خونمون قطع رابطه کرده ارشیا
 
جان درسته من بهت قول دادم که تو داستانم حرفی از تو نبرم اما بخدا نمیشد محبت هاتو نگم ببخش
 
اگه بدقولی کردم و اسمتو اوردم از تمام کسایی که داستانو خوندن ممنونم
 
 
 من خودم کلی گریه کردددمممممممممم با احترام ممد موسوی
مهدیه عالی بود تبریک می گمممممممم


♥ چهارشنبه 94/8/6 ساعت 9:47 صبح توسط F# N#M #M نظر