سفارش تبلیغ
صبا ویژن

3+1 هنگولـــیدهـــ (بچهـــ های وبتـسایتــی )

خوش اومدیـــــــــــــــــــن .... هوااااای دلتــــون خـــوش

داستان خودم

قسمت اول :

 

 

روزای خیلی بدی بود واقعا برام سخت بود ... داشتم از دوری پری دیونه میشدم ولی دم نمیزدم ...

بعد از اون تصادف یه سال تموم به امید اینکه یه روز دوباره دستاشو بگیرم منتظر موندم ...

اون رفت و من موندم یه دنیا تنهایی و خاطره که میدونستم همین خاطرات شیرین هر شب وجودمو میسوزونه ...

شرایط خیلی سخت شده بود ولی میدونستم همه خواست خداست پس تصمیم گرفتم دوباره بلند شم ...

چند روز بعد از اینکه آخرین بار پرستو رو دیدم رفتم نمایشگاه پیش بابام تا هم به اون کمک کنم هم اینجوری خودمو مشغول کنم ...

از صبح میرفتم تا شب خیلی بهتر شده بودم دیگه به گذشته کمتر فکر میکردم یه جورایی آروم شده بودم ...

تا اینکه یه روز صبح که داشتم با یکی از ماشینا ور میرفتم بابام صدام زد ...

گفت : یکی از دوستای قدیمیم با خانواده دارن میان اینجا من الان باید برم بانک حواست باشه ها ازشون پذیرایی کن و زنگ بزن تا برگردم ...

نزدیکای ساعت 11 صبح بود که یه مرد تقریبا مسن اومد داخل ... خودش بود همون دوست بابام ...

رفتم جلو بعد از احول پرسی تعارف کردم که بشینه یه کم که با هم حرف زدیم گفت : اگه باباتون الان نمیاد تا من برم بعدا میام می بینمشون ...

بعد به ماشینش که جلوی نمایشگاه پارک کرده بود اشاره کرد و گفت : آخه خانومم تو ماشینه ...

( از سرجام بلند شدم و حرفشو قطع کردم ) پس چرا نگفتین بیان داخل اجازه بدین تعارف کنم بیان داخل ...

رفتم طرف ماشین دیدم یه خانومی که تیریپش خیلی مثل مامانم بود تو ماشینه ...

بعد از احوال پرسی تعارف کردم که بیاد داخل اونم قبول کرد و پیاده شد ...

همین طور که داشتم باهاش حرف میزدم در عقب ماشین باز شد ...

یه دختر تقریبا 18 ساله بود ... یه نجابت خاصی تو چهره اش بود خیلی آروم مودب سلام کرد ...

با یه لبخند همراه با خجالت گفتم : سلام شر منده اصلا متوجه شما نشدم (شیشه های عقب دودی بود) ...

این اولین باری بود که میدیدمش اون لحضه فقط از تیپ و قیافش خوشم اومد همین ...

با هم رفتیم داخل بعد از چند دقیقه بابام هم اومد ...

وقتی نشسته بودیم و بابام داشت باهاشون صحبت میکرد همش داشتم زیر چشمی به اون دختره نگاه میکردم ...

ازش خوشم اومده بود اونم بعضی وقتا یواشکی یه نیم نگاهی به من می انداخت ...

تو همین حال و هوا بودم که یهو بابام گفت : ماشاالله پونه خانوم هم بزرگ شده ... (واسه اولین بار اسمشو اینجا شندیم)

همین طور حواسم بهش بود تا وقتی که بابا گفت : زنگ بزن خونه بگو امروز مهمون داریم ...

منم زنگ زدم با مامی هماهنگ کردم و بعد از یه ساعت رفتیم سمت خونه ...

تو راه همش داشتم فکر میکردم آخه دختر زیاد تو نمایشگاه رفت و آمد داشت ولی نمیدونم چرا یه جورایی از این یکی خوشم اومده بود  ... ؟!

تو راه آمارشون رو از بابا گرفتم و فهمیدم تهران زندگی میکنن ...

وقتی رسیدیم خونه هم همش حواسم به پونه بود جوری که وقت ناهار اصلا نفهمیدم چی خوردم ... !

خیلی دختر مودب و آروم با شخصیتی به نظر می رسید ...

بعد از ناهار هم اومدم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم یه کم آهنگ گوش دادم ولی فکرم پیش پونه بود نمی دونستم چرا اینطوری شدم ؟!

تا ساعت 6 عصر که مامانم اومد بیدارم کرد و گفت که میخوایم باهاشون بریم بیرون ...

خیلی دلم میخواست یه جوری باهاش حرف بزنم تا ببینم چه جور دختریه ... ؟

اون روز عصر رفتیم حافظیه و باغ ارم یادش بخیر خیلی خوش گذشت اونجا کلی عکس گرفتیم ...

من که فقط به پونه نگاه میکردم بعضی وقتا هم زل میزدیم تو چشم هم ...

بعد از اونجا هم با هم خدا حافظی کردیم آخه اونا عروسی یکی از اقوامشون که اینجا زندگی میکرد دعوت بودن ...

شب که برگشتم خونه مامانم که از پونه خیلی خوشش اومده بود همش ازش واسه زن داداشم تعریف میکرد ...

خیلی با خودم فکر کردم تو اون روز اول حس خاصی نسبت بهش نداشتم ولی خیلی ازش خوشم اومده بود ...

2 روز گذشت و من دیگه ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده بود و خیلی بهش فکر میکردم بعد از پرستو این اولین دختری بود که حتی بهش فکر میکردم ...

تا اینکه بعد از 2 روز بابام تو نمایشگاه بهم گفت امشب جایی قرار نذار آخه میخوایم با پونه اینا واسه شام بریم هتل پارس ...

خیلی خوشحال شدم همش به خودم میگفتم هر طوری شده باید یه جوری باهاش حرف بزنم ولی نه اول باید مطمئن میشدم اونم از من خوشش اومده ...

رفتم خونه موهامو ساختم خلاصه حسابی تیپ زدم تا ساعت 8 که رفتیم دنبالشون ...

وقتی رسیدیم مامانم با پونه و مامانش رفتن سمت فروشگاه های پایین هتل من و بابا و بابای پونه هم رفتیم رستوران هتل منتطر موندیم تا اونا بیان ...

بعد از یه ربع مامانم با مامی پونه اومدن بالا ولی پونه باهاشون نبود ...

مامانش گفت : پونه میخواست خرید کنه دیگه ما اومدیم بالا ...

یه ربع گذشت و خبری از پونه خانوم نشد هرچی هم بهش زنگ میزدن هم جواب نمیداد ...

مامانش خواست بره دنبالش ولی مامانم گفت : نه شما بشینید سعید میره دنبالش ...

منم که از خدا خواسته فوری از سر جام بلند شدم و رفتم سمت آسانسور ...

تو راه همش با خودم فکر میکردم چه طوری برخورد کنم ... نمی تونستم حرفی بهش بزنم چون هنوز نمی دونستم چه حسی به من داره ؟

رفتم پایین سمت مغازه ها از دور دیدمش داشت به ویترین یکی از مغازه ها نگاه میکرد آروم رفتم پشت سرش ...

من : پونه خانوم ...

اون : ( برگشت نعجب کرد منو پشت سرش دید ) جانم ؟

من : بالا منتظرتون هستنا ... تشریف نمیارین ؟

اون : ( با لبخند یه نگاهی به گوشیش کرد ) وای اصلا حواسم به ساعت نبود ... اینم که سایلنته ... !

من : چیز خاصی میخواستین ؟

اون : نه فقط حوصلم سر رفته بود گفتم یه دوری بزنم بعد بیام بالا ...

من : (با لبخند) اینجا چیزی که به درد شما بخوره نداره ... میاین بریم بالا ؟

اومد باهام ... وقتی رفتیم تو آسانسور و در بسته شد زل زدم تو چشماش اونم سرشو انداخت پایین و هیچی نمیگفت !

دلم میخواست باهاش حرف بزنم باید یه جورش شروع میکردم ...

من : شما چه رشته ای میخونید ؟

اون : ریاضی میخونم شما چه طور ؟

من : من هنرستان برق خوندم الانم دانشجو ام ...

همین جور که داشتم حرف می زدم یهو در آسانسور باز شد ... خیلی ضد حال بود ...

وارد رستوران که شدیم بابام گفت : بفرمایید اینم پونه خانوم ... بعد هم گفت شام و آوردن ...

بعد از شام هم پونه رفت کنار پنجره وایساد و پایین و نگاه میکرد ...

باباش میگفت فردا میخوان برگردن یه حس عجیبی بهم دست داده بود دلم میخواست برم پیش پونه ...

مثل مجسمه نشسته بودم و همش با خودم میگفتم : وای خدایا یعنی دیگه نمیتونم ببینمش ... 

دیگه وقت رفتن بود همگی بلند شدیم و رفتیم طرف پارکینگ همه داشتن با هم خداحافظی میکردن خیلی حس بدی داشتم ...

باورم نمیشد داره از پیشم میره اون روزا خیلی به یکی مثل پونه احتیاج داشتم به یکی که آرومم کنه یکی که دوسم داشته باشه ...

ولی همش خودمو گول میزدم همش یه خودم میگفتم : سعید این فقط یه حس معمولیه که بعد از یه مدت از بین میره ...

یادمه وقتی با همه خداحافظی کردم یه لحظه زل زدم تو چشماش ... خدانگهدار پونه خانوم ...

اونم خداحافظی کرد و رفت ... رفت من موندم دوباره تنهایی و تنهایی ...

تازه از اون شب فهمیدم چقدر دوسش دارم ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم ...

2 هفته گذشت خیلی به پونه فکر میکردم خیلی ...

ولی همش به خودم میگفتم : سعید دیونه شدی ؟

مگه یادت رفته به خاطر عشق پرستو چی به سرت اومد ؟

آخرش چی شد ؟ به چی رسیدی ؟

ولی نمیشد نمیتونستم خودمو گول بزنم ... شبا تا آخر وقت تو فکرش بودم ...

تا اینکه بعد از یک ماه یه شب خوابشو دیدم ...

خواب دیدم با هم تو فرودگاه بودیم پونه اشک تو چشماش جمع شده بود مثل اینکه اون بخواد بره مسافرت منم  یه شاخه رز قرمز دستم بود ...

وقتی از خواب بیدار شدم اشک تو چشمام جمع شده بود ... گفتم هر طوری شده باید یه کاری انجام بدم ...

فرداش شماره خونشونو از تو گوشی بابام در آوردم و یه ایرانسل پیدا کردم و چند بار زنگ زدم ...

چند بار مامانش برداشت چند بار هم خودش ... ولی اصلا نمیتونستم باهاش حرف بزنم ...

آخه پونه خیلی دختر مودب و با شخصیتی بود واسه همین اصلا نمیتونستم به خودم اجازه بدم اینجوری بزنگم خونشون باهاش حرف بزنم ...

احساس میکردم ناراحت میشه ...

یه چیز دیگه هم بود اینکه باید مطمئن میشدم اونم از من خوشش میاد ...

ولی آخه اون که پیش من نبود اون تهران ... من شیراز ...

روزا گذشت حالا دیگه یک ماه و نیم از اولین روزی که پونه رو دیدم گذشته بود ...

خیلی دلم براش تنگ شده بود دیگه مطمئن شدم واقعا دوسش دارم ...

فقط لحظه شماری میکردم واسه دوباره دیدنش ...

تا این که یه روز که تو اتاقم رو تختم دراز کشیده بودم ...

 


 

قسمت دوم :

 

همین طور که رو تخت دراز کشیده بودم صدای بابام رو شنیدم داشت به مامانم می گفت :

امروز آقای .... (بابای پونه) زنگ زده بود دعوتمون کرد تهران خونشون خیلی هم اصرار کرد که حتما بیاید ... منم قبول کردم .

تا اینو شنیدم با خوشحالی از جام پریدم رفتم به مامانم گفتم : حالا میخواین چی کار کنید ؟ ... میریم ؟

مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : تو که طبق معمول با ما جایی نمیای ؟ !

آخه من اصلا اهل مسافرت رفتن با مامان بابام نیستم همیشه هم یه بهانه جور میکنم باهاشون نمیرم .

گفتم : نمیدونم ... ولی خیلی دلم مسافرت میخواد اگه بخواین برید شاید بیام ...

مامانم گفت : بابات که گفت هفته آینده بریم ...

منم که از خدا خواسته : آره آره بریم من که خیلی این روزا حوصله ام سر رفته ... ( مامانم دیگه از تعجب شاخ در آورده بود )

اومدم تو اتاق کلی با  خودم قول قرار گذاشتم ... این دفعه دیگه باید می فهمید دوسش دارم ...

همش با خودم میگفتم : اگه گفت نه چی کار کنم ؟ اگه گفت آره چی کار کنم ؟

لحظه شماری میکردم واسه هفته آینده خلاصه این یه هفته اندازه 7 سال گذشت تا بالاخره اون پنج شنبه که من منتطرش بودم رسید ...

با کلی ذوق و شوق کوله ام که پر از شلوار و تی شرت و ساعت و گردنبند هایی که خیلی دوسشون دارم بود رو بستم ...

وقتی رسیدیم فرودگاه مامان بابام هنوز باورشون نمیشد که دارم باهاشون میرم ...

خیلی حس خوبی داشتم دوست داشتم زود تر پونه رو ببینم دوست داشتم زودتر بهش بگم دلم واسه یه لحظه دیدنش لک زده ...

میخواستم زود تر بهش بگم دیونه اش شدم ... میخواستم بدونه دلم میخواد فقط واسه خودم باشه ...

بالاخره رسیدیم تهران عصر پنجشنبه ساعت 4:30 ...

اول رفتیم خونه عمم اینا آخه واسه شام خونه پونه اینا دعوت بودیم ...

اونجا حسابی تیپ زدم 100 تا تی شرت و پیرهن عوض کردم تا یکیو انتخاب کردم ...

ساعت 8:30 بود که رسیدیم در خونه پونه اینا من که داشتم از خوشحالی پر در می آوردم ...

بابام زنگو زد مامان باباش اومدن دم در ولی پونه نبود ... !

وارد حیاط شدیم ... همین طور که داشتیم احوال پرسی میکردیم درب ورودی باز شد ...

خودش بود عشقم همونی که حالا دیگه دو ماه بود همه زندگیم شده بود ... با همون لبخند همیشگی ...

وقتی دیدمش انگار همه دنیا رو بهم داده بودن ولی من اصلا نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ...

وقتی وارد خونه شدیم و نشستیم پونه دقیقا نشست رو به روی من مامان باباهامون گرم صحبت بودن ما دو تا هم همش به هم نگاه میکردیم ...

هروقت بهم نگاه میکرد زل میزدم تو چشماش ...

تقریبا 1 ساعت گذشت که بابای پونه رو به بابام کرد و گفت : به پونه گفته بودم اون فیلمه رو آماده کنه تا با هم ببینیم ولی حیف شد فیلمه رو تلوزیون ما پخش نمیشه ...

بعد به من نگاه کرد و گفت : آقا سعید فیلم مال 8 سال پیشه که با بابات رفتیم ترکیه ... اگه ببینی ... !

بابام هم گفت : خوب فیلم رو بیارین شاید سعید تونست درستش کنه ... (کلی هم از وارد بودن من تو کارای کامپیوتری تعریف کرد)

پونه رفت DVD رو آورد و داد به من و گفت TV تو سالن اونوریه از سر جام بلد شدم و با پونه رفتیم کنار TV ...

DVD رو گذاشتم ولی فرمت اون فیلم رو TV ساپورت نمیکرد واسه همین اجرا نمیشد ...

پونه هم که کنارم ایستاده بود گفت : هرکار می کنم نمیشه ... رو TV قبلی اجرا میشد ولی اینو جدید گرفتیم رو این PLAY نمیشه ... !

لبخند زدم و گفتم : خدا کنه بتونم درستش کنم اگه نتونم که آبروم رفته ... ( پونه هم خندید ... )

بعد گفتم : پونه خانوم باید با کامپیوتر درستش کنم ...

اونم گفت : شما بفرمایید بشینید تا من لب تاپ بیارم واستون ...

یه لب تاپ آورد و نشست کنارم ... احساس میکردم خیلی داغ شدم ...

لب تاپو روشن کردم یه عکس LOVE خیلی قشنگ رو دسکتاپش بود که بالاش نوشته بود :

سر رو شونه هات میذارم تا که گریمو نبینی ...

نمیخواستم که برنجی ... نمیخواستم که ببینی ... گریه های بی صدامو ... اشکای بی انتهامو ...

اینو خوندم و زل زدم تو چشماش رنگش پرید و چشماشو دوخت به صفحه لب تاپ ...

من فرمت فیلمو عوض کرد حالا دیگه اجرا میشد ولی اصلا دلم نمیخواست از کنار پونه بلند شم ...

شروع کردم : بفرمایید پونه خانوم حالا دیگه PLAY میشه ...

پونه : مرسی ... ولی من اصلا نفهمیدم شما چه طوری این کارو کردین ؟!

من : خوب اشکال نداره بهتون یاد میدم ...

اومد شروع کنم بهش بگم که یهو صدای باباش اومد : چی شد پونه خانوم ؟

پونه : آره بابا جون آقا سعید درستش کرد ... (بعد هم از کنارم بلند شد و رفت سمت اون سالونی که مامانم اینا بودن)

همه اومدن بشینن فیلم رو ببینن بابام و بابای پونه از اول تا آخر داشتن در مورد فیلمه حرف میزدن و تعریف میکردن ...

من که اصلا حواسم به اون فیلم نبود فقط بعضی وقتا الکی سرمو تکون میدادم و میخندیدم ...

بعد از شام هم قرار گذاشتیم فردا عصر بریم باغ بابا بزرگ پونه اینا ...

وقت خداحافظی هم تو حیاط که داشتم با مامان بابای پونه خداحافطی میکردم پونه رو از پشت پنجره دیدم ولی تا من بهش نگاه کردم پرده رو کشید و رفت ...

اون شب هم گذشت و شب واسه خواب برگشتیم خونه عمم اینا ...

دیگه داشتم دیونه میشدم دیگه خسته شده بودم با خودم عهد بستم فردا هرطور شده بهش بگم ...

دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم چون پونه واقعا ارزشش رو داشت و معلوم نبود کی بتونم ببینمش ...

فردا صبحش که تا عصر پای آینه بودم سعی کردم بهترین حالت ممکن رو داشته باشم ...

ساعت 6 عصر بود که حرکت کردیم سمت لواسان وقتی رسیدیم پونه اینا هم تازه رسیده بودن ...

پونه هم اومده بود مثل همیشه زیبا و با وقار ...

رفتیم تو یه آلاچیق نشستیم همش به خودم میگفتم این دیگه آخرین فرصته باید هر طور شده باهاش صحبت کنم ...

تقریبا 20 دقیقه گذشت که یهو گوشیم زنگ خورد جواب دادم دوستم رامین بود ...

از سر جام بلند شدم و از جایی که نشسته بودیم دور شدم تا بتونم با رامین صحبت کنم ...

آروم آروم داشتم بین درختا راه میرفتم و با رامین حرف میزدم حدود10 گذشت که یهو از لا به لای درختا پونه رو دیدم ...

داشت میرفت سمت ماشینا (اونجایی که ماشینا رو گذاشته بودیم از آلاچیقه خیلی دور تر بود)

از دور تعقیبش میکردم و اصلا متوجه من نبود تا این که رسید به ماشینا در صندوق عقب ماشینشون رو باز کرد و یه سبد برداشت ...

وقتی برگشت منو پشت سرش دید خیلی جا خورد خواست حرف بزنه که من گفتم : از دور دیدمتون گفتم شاید کمک بخواین ...

اونم با کلی تعجب سرشو تکون داد و با همون لبخند همیشگی : مرسی !!

در صندوق رو بستم و سبد رو ازش گرفتم و با هم را افتادیم همین طور که داشتیم آروم آروم میرفتیم ...

من : پونه خانوم راستش میخوستم باهاتون حرف بزنم خودم میدونم نه الان وقتشه نه اینجا جاشه ولی اگه الان بهتون نگم دیگه معلوم نیست کی ببینمتون ...

پونه : خوب بفرمایید ... ؟

من : پونه خانوم من فقط به خاطر شما اومدم تهران ...

پونه تو چشمام نگاه کرد و با صدای آروم : به خاطر من ؟

من : پونه خانوم من ... من بهتون علاقه مند شدم ...

پونه ایستاد دوباره به یه حالت خاص تو چشمام نگاه کرد : ولی من باور نمی کنم که شما دوسم داشته باشین ...

من (با ناراحتی) : من واقعا از ته دل عاشقت شدم ... از وقتی دیدمت شب و روزم تویی همش دارم بهت فکر میکنم ...

پونه یه لحظه بهم زل زد و بعد به راهش ادامه داد ...

من فوری رفتم جلوش ایستادم با صدای بلند : پونه به خدا دوست دارم ... دوست دارم چرا باور نمیکنی ؟

پونه سرشو انداخت پائین و دوباره به راهش ادامه داد ...

بغض سنگینی گلومو گرفته بود احساس میکردم همه دنیا رو سرم خراب شده دیگه پشت سرش نرفتم ...

مثل دیونه ها بین درختا راه می رفتم به آسمون نگاه میکردم ...

آخه چرا ؟ چرا بعد از این همه انتظار اینطوری شد ؟!

بعد از چند دقیقه رفتم تو آلاچیق پیش بابام نشستم خیلی حالم خراب بود فقط از خدا میخواستم زود اون شب بگذره ...

دیگه اصلا به پونه توجه نکردم یه لحظه هم بهش نگاه نکردم ...

حتی موقع رفتن وقتی خدا حافطی کرد بهش جواب ندادم رومو برگردوندم ...

واسه فردا ظهر هم دعوتمون کردن رستوران ...

اون شب خیلی شب بدی بود خیلی بد دوست داشتم تنها باشم رامین هم گیر داده بود همش زنگ میزد ...

خطمو خاموش کردم و خوابیدم ...

فردا ظهر هم به مامانم گفتم حالم خوب نیست باهاشون نرفتم رستوران و موندم پیش پسر عمم ...

ساعت 7:30 هم بلیط داشتیم واسه شیراز ...

خیلی نا امید شده بودم اصلا نمیدونستم باید چی کار کنم ؟

همه رویا هام خراب شد همه اون چیزایی که شب و روز بهش فکر می کردم ...

وقت رفتن رسید خیلی لحظات بدی بود بابای پونه زنگ زد به بابام قرار شد اونا هم باهامون بیان فرودگاه ...

تو راه که داشتیم میرفتیم دلم میخواست دوباره پونه رو ببینم از یه طرفم احساس می کردم اگه پونه بیاد پیشش کم میارم ...

رسیدیم فرودگاه پونه اینا هم اومدن دیگه اصلا دوست نداشتم بفهمه که بهش نگاه میکنم بعضی وقتا یواشکی بهش نگاه میکردم ولی جوری که اون نفهمه ...

وقتی باهام خداحافطی کرد اشک تو چشمام جمع شده بود بغض گلومو گرفته بود هیچی نگفتم فقط تو چشماش نگاه کردم و رفتم ...

از در شیشه ای که رد شدیم اونا هنوز نرفته بودن داشتم به زور جلو خودمو می گرفتم که اشکام پایین نیاد ...

دوست داشتم دوباره برگردم بهش نگاه کنم ولی نمیتونستم داشتم با مامانم حرف میزدم که یهو یه اس ام اس واسم اومد ...

گوشیمو بیرون آوردم اس ام اس رو باز کردم یه شماره غریب بود متن اس ام اس هم این بود :

. Be khoda manam kheili duset daram saeid

وقتی اینو خوندم برق از سرم پرید فوری رومو بر گردوندم پونه هنوز ایستاده بود وقتی منو دید لبخند زد و یواشکی دستشو برام تکون داد ...

(شماره من تو گوشی بابای پونه بود ...)

من که حسابی شوکه شده بودم با لبخند بهش نگاه میکردم و براش دست تکون میدادم ...

از خوشحالی داشتم بال در می آوردم دلم نمی خواست از اونجا برم دوست داشتم بمونم ولی ...

از همون روز رابطه من و پونه شروع شد ... یادش بخیر .چی جور بوددددددد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اونیکی رو که زیاد عشولانه بود نزاشتم ینی سید قفل کرده رمشم پیشه خودشه شب که اومد ازش میپرسم

 



♥ پنج شنبه 94/5/22 ساعت 1:11 عصر توسط F# N#M #M نظر

ماله سید

سلام این داستانو مینویسم شاید جالب نباشه ولی دوس داشتم بقیه هم بدونن( سید )
 


مهدی پسر فامیلمون بود از بچگی ازش خوشم میومد وقتی میدیدمش تنم میلرزید حس خوبی

 

داشتم یه روز با بابام رفتیم بیرون داشت درمورد مهدی حرف میزد با مامانم گفت که مهدی گفته

 

میخاد زن بگیره من سال اول دبیرستان بودم خیلی حالم بد بود داشتم میمردم رو خودم نیاوردم

 

وقتی دیدمش باروی خوش بهش تبریک گفتم اونم گفت مرسی عزیزم وقتی گفت عزیزم بغضی

 

گلومو گرفت بازم خندیدم اون موقع عمل لثه داشتم بعد عمل رفتم خونه مادربزرگم همش خدا

 

خدا میکردم که مهدی هم بیاد شب قدر بود همه رفتن مسجد من وبابابزرگم تو خونه بودیم بابا

 

بزرگم خوابید منم تو پذیرایی روی کاناپه دراز کشیده بودم دیدم صدای در میاد فکرکردم مامانمه

 

ولی نه مهدی بود ذوق کردم وقتی اومد بالای سرم گفت خوبی عزیزم گفتم ممنون شما کی اومدی

 

گفت مهم نیس بخواب یه ربع ساعتی رفت بیرون فکرکرد من خوابم بعد از چند دقیقه اومد آروم

 

تو خونه بایه دختر بود رفتن تو اتاق خواب فقط گریه میکردم ناله میکردم خیلی دلم گرفته بود

 

مامتنم اومد گفت چی شده گفتم لثه هام درد گرفته جند ماهی گذشت میخواستن برن بله برون

 

مهدی ما هم رفتیم خودمو شاد نشون میدادم همه این ماجراها گذشت نزدیک عروسی بود داشتم تو

 

اتاق گریه میکردم سال سومم بود دبیرستان خالم یه چیایی فهمیده بود بهم گفت چی شده گفتم

 

عاشقم ولی اون عاشقم نیس الکی بهش گفتم ازدواج کرده طرف خیلی حالش گرفت ومنو

 

نصیحت کرد شب عروسیش بازم خودمو شاد نشون دادم فقط نگاش میکردمو تو دلم غصه

 

میخوردم که چرا چرا کوچیکم بعد از یک سال خبر دادن زنش حامله هست دوباره دنیارو سرم

 

خراب شد ولی وقتی دیدمشون تبریک گفتم وآرزوی بهترینارو واسشون کردم وقتی پسرش به

 

دنیا اومد به زور منو هم بردن تا ببینمشون وقتی بیرون بیمارستان اومد جلوما بغض داشتم

 

گوشیمو تو ماشین جا گذاشته بودم گفتم شما برید بالا منم میام مهدی دیدم پشت سرمه برگشتم گفتم

 

چیزی میخوایید گفت اومدم دست چکمو بردارم تو ماشینم منم بهش گفتم بابا شدیا گفت آره خیلی

 

خوشحالم ثمره عشقمونه انگار دنیارو زدن تو سرم با شوخی بهش گفتم شیرینی یادت نره

 

همونجا یه دفعه گرفتم تو بغل هنگ کردم داشتم از خوشحالی میمردم اشک از چشام اومده بود

 

ولی نذاشتم ببینه 2ساله گذشته هر وقت تو این دوسال میریم خونه مادربزرگم خداخدا میکنم که

 

بیاد اونم دیدنش واسم کافیه روز تولد داداشم بود اونا هم اومدن صورتم خورد به در ماشین از

 

داخل دهنم خون اومد یه دفعه دیدم داره میاد طرفم داشتم میرفتم صدام کرد گفت چی شده خوشکلم

 

بااین حرفاش منو میکشت گفتم هیچیصورتمو بوسید تو دلم کلی هیجان بود زنش داشت بدجور

 

نگامون میکرد منم گفتم واسه بار اول عمممو هیچی نیس برو که زنش بعد واسش دردسر درست

 

نکنه خلاصه هر وقت میبینمش دوس دارم بهش بگم دوست دارم ولی نمیشه نمیتونم یه روز یکی

 

از دخترای خانواده بهم گفت چرا مهدی اینقد به تو نگاه میکنه گفتم برو بابا اون منو نگاه کنه

 

واسه چی نگام کنه گفت معلومه چشمشو گرفتی قند تو دلم آب شد ولی چه فایده زن داره یه چند

 

ماهی درگیر کلاسای دانشگام بودم خبری ازشون نشد خودمم یه خواستگار دارم که جواب مثبت

 

دادم گفتم شاید بتونم فراموشش کنم اینجوری داشتم میگفتم خبری ازشون نبود که یه روز با

 

پسرش اومد خونه مادر بزرگم دیدم ناراحته به مامانم گفتم مهدی چشه؟گفت داره از زنش جدا

 

میشه هم خوشحال شدم هم ناراحتاومد جلو با قیافه ناراحت بهم گفت چقد خوشکل شدی هر

 

چی میگذره تو ناز تر میشی گفتم مرسی دستمو گرفت سرد بود گفت مراقب خودت باش خواهشا

 

از حرفش چیزی سر درنیاوردم شب اودم خونه نمیدونم چجوری بودم خیلی ناراحتم واسش خیلی

 

داغون شده زنه داره اذیتش میکنه خیلی دوسش دارم چرا الان باید اینجوری بشه حالا که اون

 

داره آزاد میشه من دارم میرم تو بند دختر خالم بهم گفت مهدی داره مجرد میشه اگه تو نامزد

 

نداشتی تو رو واسش میگرفتن گفتم لینداا یعنی چی این حرفا گفت بابای مهدی میگه از عاطفه

 

همیشه خوشش میومده وقتی اینو شنیدم داشتم میمردم تا صبح گریه کردم که چرا اونم نیومده جلو

 

بهم بگه الان اون همش تو دادگاه ها هس منم در تدارکات ازدواج دارم دغ میکنم نمیدونم چیکار

 

کنم داره دیر میشه نمیتونم بهش بگم دوست دارم نمیتونم
 

ممنونم از همه شما که اینو خوندید واسم دعا کنید حتی هفته پیش خودکشی کردم کسی نفهمید

 

واسه چی چون به دروغ گفتم به قرص حساسیت دارم خوردم حالم بدشده فقط مامانم فهمیده.....

 

 

 



♥ پنج شنبه 94/5/22 ساعت 1:2 عصر توسط F# N#M #M نظر