سفارش تبلیغ
صبا ویژن

3+1 هنگولـــیدهـــ (بچهـــ های وبتـسایتــی )

خوش اومدیـــــــــــــــــــن .... هوااااای دلتــــون خـــوش

رمان : عشق اجباری (والیبالی )

قسمت1
امروز قرار بود توی سایت دانشگاه جواب قبولی های امتحان این ترم درس منطق و فلسفه رو که با استاد ملکی برداسته بودیم  بزنن...
با ذوق و شوق با آوا اومدیم تویی حیاط دانشگاه،روی صندلی نشستیم
آوا لپ تاب رو روشن کرد
با هزار بدبختی سایت دانشگاه رو بالا آوردیم و رفتیم صفحه قبولی ها

وای خدا امکان نداشت
بازم اسم من و آوا توی صفحه ی قبولی ها نبود
ای تو روحت استاد ملکی قبرت گل بارون بشه انشاالله
این سومین ترمی بود که این درس مسخره رو مشروط مشدیم

آوا داشت همین جوری نگام میکرد
بهش گفتم چیه بد بخت ندیدی؟؟؟
یهو نطقش باز شد
_مهدیه حالا چ خاکی تو سرمون بریزیم؟
بعد مثل دیوونه ها زد زیر خنده
_ولی خداییش مهدیه ، من و تو توی این درس از اولشم خنگ بودیم
اصلا مگه من و تو میدونیم منطق چیه که میخوایم امتحانش رو بدیم؟??????

از خندش خندم گرفت راست میگفت؛
بهش گفتم :راست میگی آوا من اگه از منطق چیزی سر در میاوردم
میشستم با بابام منطقی حرف میزدم که اجازه بده بیام و با تو پیش هم زندگی کنیم نه این که من مثل دیوونه ها از نوک تهران تا ته کرج برم الانم پاشو که باید اول تو رو برسونم خونت بعدم خودم برم خونون
آوا وسایلش رو جمع کرد و به سمت پارکینگ رفتیم
بعد از رسوندن آوا به خونش و خداحافظی از آوا
شروع کردم به گاز دادن
تموم توان و نیروم رو ، روی پدال گاز گذاشتم و برای خودم تجسم میکردم که پام روی خرخره استاد ملکیه????
سه ساعتی گذشت و من تو این ترافیک وحشت ناک دم غروب بالاخره به خونه رسیدم
با اعصاب داغون ماشین و پارک کردم
رفتم تو خونه کفش دایی حمید رو میتونستم خیلی قشنگ تشخیص بدم
اما کتونی که بغل کفش حمید رو نتونستم شناسایی کنم...



♥ چهارشنبه 95/4/9 ساعت 2:17 عصر توسط F# N#M #M نظر